اجازه!
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت :ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد
مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری ... گه می خوری تو و هفت جد آبادت ... خجالت نمی کشی؟ ...
جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد
خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم
مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ...
داستان پرواز در اسمانها
ردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!
داستان الاغ دم بریده
ک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید.
اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.
اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟
دهکده مجاور مدرسه شیوانا زن و مرد فقیری بودند که یک پسر کوچک بیشتر نداشتند. به خاطر بیماری و فقر زن و مرد به فاصله کمی از دنیا رفتند و پسر کوچکشان را با یک جفت گوسفند نر و ماده تنها گذاشتند.
پسر کوچک نمی توانست شکم خود را سیر کند به همین خاطر گوسفندانش را برداشت و نزد شیوانا آمد. شیوانا در یکی از غرفه های مدرسه برای پسرک جایی درست کرد و محلی نیز برای گوسفندانش در اختیار او گذاشت.
اهالی دهکده شیوانا این پسر بچه فقیر را جدی نمی گرفتند و اغلب او را مسخره می کردند و بعضی از کودکان به او سنگ می زدند. اما شیوانا با این کودک بسیار مودب بود و با نام " دست نایافتنی کوچک" او را صدا می کرد. لقب " دست نایافتنی" برای کودک فقیر برای شاگردان مدرسه سنگین و بی معنا جلوه می کرد.
آنها بارها سعی کردند این عنوان را در غیاب شیوانا مسخره کنند. اما به محض اینکه سر و کله شیوانا پیدا می شد هیچ کس جرات نزدیک شدن به دست نایافتنی را پیدا نمی کرد. سال ها گذشت. دست نایافتنی کوچک بزرک شد و برای ادامه تحصیلات علمی به پایتخت رفت.
سال ها از این واقعه گذشت و روزی خبر دادند که صنعت گری بزرگ که تخصص خاص در درگاه امپراطور دارد،وارد دهکده شیوانا شده و سراغ استاد شیوانا را می گیرد. یک گروه محافظ صنعت گر را همراهی می کردند و مردم دهکده با احترام در مسیر راه او تا مدرسه ایستاده بودند.
صنعت گر وقتی به مدرسه رسید و شیوانا را دید بلافاصله با فروتنی مقابل او روی زمین نشست و به او تعظیم نمود. شیوانا تبسمی کرد و دستانش را روی شانه صنعت گر گذاشت و خطاب به شاگردانش گفت: این جوان قبلاً نامش دست نایافتنی کوچک بود. اما از امروز به بعد من به او می گویم دست نایافتنی بزرگ! او با تلاش و پشتکار خود نشان داد که دست نایافتنی شدن حتی اگر تدریجی باشد باز هم شدنی است